عشق آداسی ( جزیره عشق )

چوپان قصه ما دروغگو نبود فقط تنها بود و از تنهایی فریاد سر میداد گرگ

اما افسوس که کسی تنهائیش را درک نکرد و

همه در پی گرگ بودند

در این میان تنها گرگ بود که فهمید چوپان تنهاست

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:,ساعت 9:20 توسط سالک | |

 

 

دل من یه روز به دریا زد و رفت

 

پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

 

پاشنه ی كفش فرارو ور كشيد

 

آستين همت -ُ بالا زد و رفت

 

يه دفعه بچه شد و تنگ غروب

 

 

سنگ توی شيشه ی فردا زد و رفت

 

حيوونی تازگی آدم شده بود

 

به سرش هوای حوا زد و رفت

 

دفتر گذشته ها رو پاره كرد

 

نامه ی فرداها رو تا زد و رفت

 

حيوونی تازگی آدم شده بود

 

به سرش هوای حوا زد و رفت

 

دل من يه روز به دريا زد و رفت

 

پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

 

زنده ها خيلی براش كهنه بودن

 

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

 

هوای تازه دلش میخواست ولی

 

آخرش توی غبارا زد و رفت

 

دنبال كليد خوشبختی می گشت

 

خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

 

حیوونی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوا زد و رفت

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:,ساعت 9:16 توسط سالک | |

چیزی جز فریاد نمی دانم

در هنجره ی سرد تنهایی چیزی جز غم نمی دانم

کیست که صدایی بشنود

چیزی جز تبش های نامنظم قلب نمی دانم

بال شوقم بشکسته از عهد شکستن ها

چیزی جز فریاد نمی دانم

بشنو این فریاد ، تا عمق تاریکی را خواهم شکافت

آینده را خواهم ساخت با تمام ناملایماتش

با عشق زندگی زندگی خواهم کرد و عاشقانه خواهم مرد

وتنم را در دلم دفن خواهم کرد و جوانه خواهم زد

چیزی جز فریاد نمی دانم

فریاد هایم مرا خواهد ساخت و نفس هایم را تا عمق جان خواهم کشید

و تا لحظه بودن خواهم ماند

سالک 91/4

 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 8:54 توسط سالک | |

جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:

مرده اي را جان به رگ ها ريخت،

پاشد از جا در ميان سايه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده

و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟

ليك پندار تو بيهوده است:

پيكر من مرگ را از خويش مي راند.

سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.

من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.

شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.

با خيالت مي دهم پيوند تصويري

كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آميزد،

در تپش هايت فرو ريزد.

نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم مي لغزيد بر يك سرح شوم.

مي تراويد از تن من درد.

نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

 

سهراب سپهری

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط سالک | |

این دل و بی دل هوای یار دارد

با توو بی تو هوای ساز دارد 

مرا بر سر عالم اسرار می گردانی

با سرو بی سامانم همچو می گردانی

همچو کمانم تیر عشقم در زهم شد 

آن کمان گیر به آهوی دلم زد

سوسو نگاهم بر رهش بود

آن نرفته از بالینم در پی رفتنش بود  ...

 

 

                                                                                                                   سالک

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 15:53 توسط سالک | |

 

 

 

همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.

 

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:27 توسط سالک | |


Power By: LoxBlog.Com